سه روز از آغاز ترم جدید میگذره.ترمی که اسمش هست کار آموزی و ما به حساب داریم کار یاد میگیریم.نمی دونم چطور شانس به ما رو کرد که افتادیم یه درمانگاه خوب
کارآموزی معمولا به این منوال هست که اول صبح یه سرویس میاد و بچه هایی رو که کار آموزی دارن و از هر رشته ای که هستن جمع میکنه و در درمانگاه های سطح شهر بچه ها پخش میشن.اما چون درمانگاه ما تو مسیر نیست من و دوستم شدیم تافته جدا بافته و یه سرویس جداگونه واسمون گذاشتن!!!این در صورتی هست که گاهی اوقات اینجا قحطی سرویس میاد
درمانگاه متشکل شده از چند نفر آدم بیکار که دور هم جمع شدن و واسه همدیگه قصه تعریف میکنن
از خانوم دکترش که رئیس اوونجاست گرفته تا نگهباناش.فقط صدای جیغ بچه کوچیکاست که موقع واکسن زدنشون آدمو از خواب می پرونه و گرنه جای بسیار خووبیه واسه استراحت تا کارآموزی
کسایی که به حساب میخوان کار به ما آموزش بدن  ۳ نفرن.۲تا خانووم و یه آقا
آقا که دست منو از پشت بسته چون همش به فکر جیم زدنه
خانوم ها هم که خدا خیرشون بده فقط مشغول تعریف کردن هستن
این وسط منم اونقدر قدم می زنم تا یه فکری به ذهنم برسه که چه جوری در برم
اما دیدن اینججوری نمیشه به همین خاطر دیروز ما رو بردن بازدید از مغازه ها
به اصطلاح باید بهشون گیر میدادیم
چرا اینجا کثیفه
چرا تو دهنت دندوونه
چرا نفس میکشی
بیچاره ها توی این دوره زمونه که میخوان یه تیکه نون در بیارن باید اینجوری آجر بشه.
حالا اگه کثیف هم بود یه چیزی
مثلا اگه یه ساندویچ فروشی یا کبابی
دیروز خانومای گرامی برای من و دوستم از سه چهار تا خوار و بار فروشی تعریف میکردن که کارشون خیلی خوبه و مرتبن
اما امروز همونا رو دادگاهی کردن
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و همون اول صبحی از ما خواستن واسشون تشکیل پرونده بدیم و معرفی شون کنیم به دادگاه
خیلی ازشون بدم اومد
آدمایی که به همین راحتی نون بری میکنن و وجدان رو زیر پا میگذارن
راستش نتونستم اینکار رو گردن بگیرم و با یه بهونه جیم شدم.
اما مگه میشه هر روز جیم زد
از همین اول کار هم نمیشه سر ناسازگاری باهاشون داشته باشم
تا ببینیم چی پیش میاد

ما که رفته بر بادیم
زیر گنبد این شهر
از تعلق آزادیم

بالاخره آخــــــرین ترم تحصیلی ما هم از امروز شروع شد.باز هم...
نه...نه...
دیگه این بار از درس و کلاس و امتحان خبری نیست.
این ترم
ترم کار آموزی در عرصه هست و ما باید تو طول ترم توی این درمونگاه و اون درمونگاه یه جوری وقتمون رو بگذرونیم و اونقدر پرسه بزنیم تا ولمون کنن بریم پی کارمون.
امروز جلسه توجیهی بود و وقتی که اساتید گرامی از ما خواستن اگه سوالی هست بپرسیم
من زودتر از همه پرسیدم چه موقع دوره کار آموزی تموم میشه؟
حال و حوصله هیچی رو ندارم
خیلی احساس خستگی می کنم
خیلی
...

دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سر شار از غم دارم امشب
غم آمد  غصه آمد ماتم آمد
خدا را این میان کم دارم امشب









من همیشه گمان می کردم که خاموشی بهترین چیزها است. گمان می کردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند ــ ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه نباید بشود شد. از آخرین یادداشتم روزها میگذره. یادداشتی که قرار بود به زودی قسمت دوومش نوشته بشه اما هیچوقت نوشته نشد.....هیچوقت..... اومدم تا باز هم بنویسم نه اینکه حرف تازه ای داشته باشم چون اصلا نای حرف زدن ندارم. اومدم بگم می ترسم ترس از اینکه دست به خودکشی بزنم اما باز هم زنده بمونم. حس می کنم که منو به وضع افتضاحی از جامعه آدما بیرون کردن. می بینم که برای زندگی کردن درست نشدم . می خوام از خودم فرار کنم برم خیلی دور. همه از مرگ می ترسن من از زندگی سمج خودم. میدونم همه حرفام ابهام محض هستن ولی چه کنم که محکوم هستم به سکوت!!!حرفامو در این جمله صادق هدایت که ۳ سال قبل از خودکشی در نامه ای برای یکی از دوستانش نوشته بود خلاصه می کنم ((نه حوصله شکایت و چسناله دارم نه غیرت خودکشی دارم و نه می توانم خودم را گول بزنم.فقط یک جور محکومیت قی آلودی است که در محیط گند بی شرم مادر قحبه ای باید تحمل کرد.همه چیز بن بست است و راه گریزی هم نیست.)) در هر حال زندگی ادامه داره پس تا زندگی هست باید نفس کشید حالا به هر زجری که میخواد باشه. امیدوارم برای شما اینطور نباشه. و زندگی سرشار از شادی و شادکامی داشته باشید.خوش باشید والسلام نامه تمام ایام بکام