دلم خیلی گرفته
دلم خیـــــلی گرفته
دیگه هیچ چیز نمی تونه منو بخندونه
دیگه...
اما چون این روزها در واقع آخرین روزهایی هست که این وبلاگ داره نفس میکشه حیف می  بینم که این چند تا خاطره رو ننویسم.
تو دانشگاه موقع ای که دلم می گرفت تنها دوستی که می تونستم باهاش درد و دل کنم
همین وبلاگ بود
امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

وقتی برات نخواد خدا                                                  پشت هم میاد درد و بلا
پیش قدرتش چون و چرا                                              فایده ای نـــــــــــداره
اگه بری به
آسمون                                                      اگه بسازی رنگین کمون  
وقتی شد بختت نامهربون                                          
   حال تـــــــــــــو زاره 

حالا که اون اینطوری میخواد منم حرفی ندارم و تسلیم محض هستم
شاید اینجوری دلش بیشتر خنک میشه
بگذریم
میخوام در این چند روز باقی مونده از نوروز 
براتون چند تا از خاطراتم رو تعریف کنم.

ماه رمضون سال گذشته بود.من ۳ تا همکلاسی پسر بیشتر ندارم . در یکی از روزهای این ماه
ساعت نزدیک های ۱۲ ظهر بود و یواش یواش سرویس دانشگاه داشت از راه می رسید و من
که اون روز خوابگاه کار داشتم میخواستم از این سرویس جا نمونم تا معطل سرویسهای بعدی نشم. اما آموزش دانشکده از من که وزیر اطلاع رسانی کلاس هستم خواست یه پیام به بچه ها برسونم. من هیچوقت با این ۳تا نیستم و همیشه باید دنبالشون بگردم ببینم کجا هستن.
از اونجایی که دانشکده ما کوچیکه هر چقدر دنبالشون میگشتم انگاری آب شده بودن و رفته بودن تو زمین.کتابخونه نبودن  کلاسها اصلا.گفتم شاید دارن وضو میگیرن اما دیدم اونجا هم نیستن.حدس زدم که دارن نماز میخونن.لازم به توضیحه که نمازخونه دانشکده خیلی کوچیکه
و از پشت شیشه هاش آدما تقریبا مشخص هستن.من که هم عجله داشتم و هم داشتم عصبانی میشدم اومدم ببینم که بچه ها نماز میخونن یا که نه.
از پشت در نگاه کردم دیدم یه نفر لباس آبی داره نماز میخونه از اونجایی که همکلاسی من هم لباسش آبی بود شک نکردم که خودشه.
به همین خاطر در رو بسرعت و محکم باز کردم و گفتم :
مرتیکه من چقدر باید...
چشمتون روز بد نبینه
و من حرفامو به یکباره خوردم
چون که دیدم اون لباس آبی بیچاره کسی نیست جز استاد خودم و وقتی من در رو  با اون شدت باز کردم مثل آدمای برق گرفته  وسط نماز  از ترس پرید به آسمون!!!
و من...
 من  که این صحنه رو دیدم از خنده نزدیک بود غش کنم فورا در رو بستم و شکمم رو گرفتم
و خنده کنان از دانشکده رفتم بیرون.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه
چقدر دلم برای اون خنده ها تنگ شده.
چقدر...

  بذار همه بدونن خدا برای من مرد
                          بذار همه بدونن دلش رو از دلم برد 

می دونم
ایام ایام نوروزه
آدم باید بگه بخنده ...
اما
ولی آیا برای کسی مثل من براش فرقی هم میکنه
گاهی وقتا از خودم می پرسم پس کی این دوران محکومیت من تموم میشه.آخه من خودمو
محکوم به زندگی کردن می بینم.
من به کلماتی از قبیل ناامیدی می خندم.چون ناامید نیستم برام نفس کشیدن عذابه.

من سالهاست دارم فکر میکنم
باور کنید سالهاست دارم فکر می کنم
به چی؟
واقعا برای خودم متاسفم
نمی دونستم عمریه دارم خودمو گول میزنم .همیشه با حرفهای کلیشه ای چون
قسمت این بوده
تقدیر و نصیب این بوده
حتما حکمتی تو کار بوده
سر خودم رو کلاه میزاشتم
داشتم میگفتم
من بعد از سالها به یه نتیجه رسیدم واینکه یه نفر هست که نمی خواد من هیچ وقت به جایی
برسم.یه نفر هست که از من به شدت متنفره و دوست داره وقت و بی وقت منو آزار بده
نمی دونم شاید این جوری بیشتر دلش خنک میشه
و اون کسی نیست جز پدیدآورنده شب و روز خداوند بزرگ
باور کنید من مریض نیستم .خیلی دوست دارم مثل دیگروون برای خودم آرزوهای خوب و خوش داشته باشم اما باید تسلیم شد و من بالاخره تسلیم شدم.
و این دعای من در اول سال برای خودمه
ای خدای خوب و مهربون
ای یـــــــــــــــزدان پاک
تو که در همه چیز ادعا می کنی و خودتو آخر همه علوم و مخلوقات می دونی
تو که دیدی تنهایی و هیچ کس نیست مجیزت رو بگه و چاپلوسیت رو بکنه و بخاطر اینکه
عقده ای نشی انسان رو آفریدی
ازت یه خواهشی دارم

            به حرفــــم گوش کن یارب                           به دردم گوش کن یارب
            اگــــــــــر بیهوده می گویم                         مــــرا خاموش کن یارب