دیگه یواش یواش باید آماده شم
وسایلم رو جمع کنم و برای یه سفر تقریبا طولانی خودمو مهیا کنم
امشب که حرکت کنم فردا صبح ساعت ۸ باید سر کلاس باشم.
امیدوارم به موقع برسم چون اصلا حوصله غرولند های استادمو ندارم
آخه امروز باید سر کلاس می بودم اما حالا تو خونه نشستم
خوشحالم
که شعر یکی از دوستان خوبم رو در این یادداشت میگذارم و این وبلاگ سرد و تاریک رو مزیین می کنم.


یک روز قصه عشق مرا میخوانی
گرچه میدانم که
تو راز دل من میدانی
خواهد آمد آن روز
که من آرام آرام
در دل سنگی تو خانه کنم
تا بمانم با تو
تا تو با من باشی
خواهد  آمد آن روز
که تو یارم باشی
مثل یک آینه
رو در رویم
خیره در عمق نگاهم باشی
خواهد آمد آن دم
که بگویی با من
راز با هم بودن
شعر با هم ماندن
و بخوانی از عشق
شعر پر وسوسه و شورانگیز
تا در اوج پاییز
تو بهارم باشی
و من خسته به دور از تردید
مست افسانه زیبای تو خواهم گردید
دل به تو خواهم داد
تا تو یارم باشی
تا تو یارم باشی...
نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 06:08 ب.ظ

یبللثل

مجید دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:25 ب.ظ http://orientalboys.blogsky.com

بابا ایول !! به مام یه سری بزن وقت کردی !!

[ بدون نام ] دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 08:11 ب.ظ

فعتغلعافغع

مینا دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 09:53 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

علی جان سلام
خوبید؟
ممنونم از لطفتون...
چه عجب یاد فقیر فقرا کردید؟
خوشحال شدم دیدمتون..
بازم بیایید اونورا خوشحال میشم...
شاد و پیروز...در پناه حق باشید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد