امروز اولین روز ترم جدید بود و من بی انگیزه تر بی رمق تر و بی حال تر از ترمهای گذشته
پاهامو تو محیط دانشکده گذاشتم.
دیگه برای من فرق نمی کنه که کی قراره درسمو تموم کنم یا از کی میخوام برای آزمون کارشناسی شروع کنم به خوندن یا چه موقع میخواد شب بشه یا آفتاب کی میخواد از خواب بیدار بشه.چون همه و همه اینها بر میگردن به این موضوع که برای من اصلا این زندگی مفهومی نداره.عمری به این واژه فکر کردم و نتونستم خودمو قانع کنم و اگر هم حالا یه نفسی بر میاد و میره به این خاطر هست که من محکوم شدم به زندگی کردن.
زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
پس فردای دیروز هم خواهد رسید و خواهد گذشت اما برای من اصلا مهم نیست. چون
واقعا هیچ دلیل و بهانه ای برای زندگی کردن ندارم چه برسه به این حرف که میگن بیا و از زندگی
لذت ببر.حرفهام خیلی زیادن ولی ...
هنوز روی درخت ها فقط جای کلاغه گلها پرپرن ای وای یه دیوونه تو باغه
دلم یک گل آتیش تنم کوره داغه ولی تو همه دنیا دریغ از یک چراغه از اون گوشه دنیا به این گوشه رسیدم نگین دنیا قشنگه قشنگیشو ندیدم
هنوز غم تو وجودم عذابه سینه سوزه نگین گریه رو بس کن نگین دنیا دو روزه
اگر می خواهید درباره خشونت علیه زنان ، تجارت بردهداری جنسی در ایران ، سقط جنین در زنان و دختران جوان ، تبعیض علیه دختران ، تجارت سکس ، سقط جنین ، مدی به نام لاغری و ... بخوانید به این وبلاگ سر بزنید .
سلام.خوبی؟نمی دونم چی بگم نمی دونم.فقط اینکه اگه دوست داشتی کمکت کنم
الاقفق