خانه عناوین مطالب تماس با من

یادداشت های یک دانشجوی دیوانه

یادداشت های یک دانشجوی دیوانه

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • بهمن 1383 1
  • دی 1383 3
  • آذر 1383 3
  • آبان 1383 3
  • مهر 1383 2
  • شهریور 1383 3
  • خرداد 1383 1
  • اردیبهشت 1383 2
  • فروردین 1383 10
  • اسفند 1382 10
  • بهمن 1382 5
  • دی 1382 2
  • آذر 1382 9

آمار : 39253 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1383 13:00
    پایان یادداشت های یک دانشجوی دیوانه
  • [ بدون عنوان ] شنبه 26 دی‌ماه سال 1383 16:40
    چه خوب بود اگه همه چیز رو میشد نوشت.اگه می تونستم افکاری که تو ذهنم میگذره رو به کسی بفهمونم حتما می تونستم بگم نـــــــــــه یه احساساتی هست.یه چیزهایی هست که نه میشه به دیگرون فهموند و نه میشه گفت.آدم رو مسخره میکنن.هرکسی مطابق افکار خودش دیگری رو قضاوت می کنه.زبون آدم مثل خودش ناقص و ناتوونه بگــــــــــــــــذریم...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 12 دی‌ماه سال 1383 14:11
    من چشمامو می بندمو دیگه نگاه نمی کنم دیــــــــگه نگاه نمی کنم حوصله هم ندارم تو رفتی از کنار من ای یار غمگسار من من اعتنا نمی کنم حوصله هم ندارم برو جنایتی بکن به من خیانتی بکن من که وفا نمی کنم حوصله هم ندارم مرگ اومده به پیش من بسته شده به ریش من مرگ و رها نمی کنم حوصله هم ندارم خبر رسید از آسمون دیگه بهشت میشه...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1383 17:58
    این چند روزه کارم شده فقط و فقط فکر کردن روز یا شب فرقی نمی کنه مثلا همین دیشب تا ساعت سه و نیم تو حیاط خوابگاه داشتم قدم میزدم و فکر میکردم دیگه نه آرزوی دارم نه میلی واسه بودن.اونچه که در من انسانی بود رو از دست دادم گذاشتم گم بشه تو زندگی آدم باید یا فرشته بشه یا انسان یا حیوون ولی من هیچکدوم از اونا نشدم.زندگی من...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1383 18:54
    سه روز دیگه بیشتر به پایان کارآموزی مون باقی نمونده این درمونگاه آخریه واقعا درمونگاه خوبیه حالا که نگاه به عقب میندازم می بینم واقعا باید متاسف بشم به حال دانشگاهی که من دانشجوش بودم آره من دانشجو بودم اما هیچوقت دانش جو نبودم دانشجویی که هیچوقت نخواست یاد بگیره چرا چون همیشه دنبال پیدا کردن سوالاتی بود که ذهنش رو...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1383 19:31
    کی میتونه این کلمات رو برام بخش کنه خسته رانده مانده بن بست انتظار مرگ
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1383 11:45
    بالاخره زمان سفر ما به اصفهان از راه رسید سفری یک هفته ای از طرف دانشگاه واسه بازدید از تصفیه خونه های آب اصفهان.هر کی ندونه فکر می کنه میخوایم بریم گردش و تفریح اما خبر نداره که اگه نریم ترممون رو حذف میکنن چون این بازدید تو نمره پایانی کارآموزی نقش کلیدی رو داره طبق ساعت اداری من الان باید کارآموزی باشم ولی استادمون...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1383 18:31
    چند روز بیشتر به پایان دوره مون توی این درمونگاه باقی نمونده.از هفته آینده باید بریم درمونگاه جدید.واقعا درمونگاه خوبی بود چرا چون واقعا با شرایط من همخونی داشت.دیر می اومدم زود می رفتم هیچ کس چیزی نمی گفت مسئول کارآموزی مون اولا بهم میگفت علی تو دست منو تو جیم زدن از پشت بستی! اما بعدها خودش فهمید که من در اصل آدم کم...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1383 18:40
    هیچکس نمی تونه پی ببره هیچکس باور نمیکنه به کسی که دستش از همه جا کوتاه میشه میگن:برو سرت رو بگذار بمیر.اما وقتی که مرگ هم آدم رو نمی خواد.وقتی که مرگ هم پشتش رو به آدم میکنه.مرگی که نمی آید و نمی خواد که بیاد ................. همه از مرگ می ترسن من از زندگی سمج خودم چقدر وحشتناکه وقتی که مرگ آدم رو نمیخواد و پس...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1383 10:00
    دیگه واقعا به نتیجه رسیدم که مردم اما نه من که خیلی وقت پیش مرده بودم نمی دونم ولی وقتی خدا یه عمر پشت سر هم بهت نامردی کنه همون بهتر که مرده باشی برای بنده چه چیز زجر آورتر از اینه که ببینه خدا بدون هیچ دلیلی ازش متنفره و با این کاراش بنده ش رو هم از خودش متنفر کنه آره مردن بهتر از این زندگی کثافته خیلی بهتره خیلی...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1383 20:06
    یه وقتایی هست که دلم خیلی میگیره اون لحظه ها دوست دارم با تمام وجود فریاد بزنم اما نمی تونم لحظه هایی که با تمام وجودم آرزو می کنم نفسم دیگه بالا نیاد خدایا خدایا خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روز و نبینیم که دیدیم که ناز اون بلای اون حسرت به دل عذاب عالم هرچی باید همه کس بکشن...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1383 19:58
    وقتی همه چیز واسه آدم رنگ تکرار رو میگیره این طبیعی هست که حس تنفر درش رشد کنه و یواش یواش ریشه بدونه.اگر چه به خود آدمم ربط داره اما واسه یکی مثل من که روزاشو دونه به دونه قتل عام میکنه نـــــــــــــــــــــــه اصلا نمی تونه جالب و سرگرم کننده باشه.نمی دونم شاید باشن کسایی که بتونن خودشونو گول بزنن اما چون اجباره...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1383 13:56
    سه روز از آغاز ترم جدید میگذره.ترمی که اسمش هست کار آموزی و ما به حساب داریم کار یاد میگیریم.نمی دونم چطور شانس به ما رو کرد که افتادیم یه درمانگاه خوب کارآموزی معمولا به این منوال هست که اول صبح یه سرویس میاد و بچه هایی رو که کار آموزی دارن و از هر رشته ای که هستن جمع میکنه و در درمانگاه های سطح شهر بچه ها پخش...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1383 12:06
    بالاخره آخــــــرین ترم تحصیلی ما هم از امروز شروع شد.باز هم... نه...نه... دیگه این بار از درس و کلاس و امتحان خبری نیست. این ترم ترم کار آموزی در عرصه هست و ما باید تو طول ترم توی این درمونگاه و اون درمونگاه یه جوری وقتمون رو بگذرونیم و اونقدر پرسه بزنیم تا ولمون کنن بریم پی کارمون. امروز جلسه توجیهی بود و وقتی که...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1383 01:36
    من همیشه گمان می کردم که خاموشی بهترین چیزها است. گمان می کردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند ــ ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه نباید بشود شد. از آخرین یادداشتم روزها میگذره. یادداشتی که قرار بود به زودی قسمت دوومش نوشته بشه اما هیچوقت نوشته نشد.....هیچوقت..... اومدم...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1383 11:05
    گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی ست خامشی بهتر خامشی بهتر
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1383 15:15
    گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار ای که منع گریه بی اختیارم می کنی
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1383 14:45
    زندگی اجباری قسمت اول میگن زندگی زیباست یا میگن تا شقایق هست زندگی باید کرد حالا من یه سوال داشتم اگه یه نفر نخواد زنده باشه نخواد زندگی کنه تکلیفش چیه؟؟؟!!! نه آیا واقعا تا حالا به این فکر کردید شاید آدمایی باشن که نخوان زندگی کنن اگه نخوان باید کی ببینن بازم از اون حرفای کلیشه ای طرف ناامیده نمی دونم بی اراده...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1383 13:13
    چقدر بین روزها زود فاصله میفته انگار همین دیروز بود که صحبت از عید و نوروز و... بود. کو............ کجاست؟ انگاری بین روزا کیلومترها فاصله س مثل یادداشت های من دو نفر رو در نظر بگیرید یکی سرباز یکی پشت کنکوری روزها برای این دو دقایق و همچنین ثانیه ها طبیعتا باید یکی باشه....
  • [ بدون عنوان ] شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1383 18:04
    دیگه یواش یواش باید آماده شم وسایلم رو جمع کنم و برای یه سفر تقریبا طولانی خودمو مهیا کنم امشب که حرکت کنم فردا صبح ساعت ۸ باید سر کلاس باشم. امیدوارم به موقع برسم چون اصلا حوصله غرولند های استادمو ندارم آخه امروز باید سر کلاس می بودم اما حالا تو خونه نشستم خوشحالم که شعر یکی از دوستان خوبم رو در این یادداشت میگذارم و...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1383 23:24
    تموم شد تعطیلات رو میگم تا اومدم سر تکون بدم تموم شد اون موقع که دانشگاه بودم پیش خودم می گفتم میام خونه شاید یه خورده لااقل یه خورده اعصابم راحت تر میشه.اما انگار این ناراحتی در من آدابپته شده. آخه هیچ تغییری در من ایجاد نشد و باز هم باید برگردم دانشگاه باز هم همون شهر باز هم... من نه بچه ام که دلم برای بابا مامان...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 23:42
    این شعر و ترانه واقعا قشنگه اما برای کسی که دلش گرفته باشه جوری دیگه س... بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته بزن تار و بزن تار بزن تا بخونم باتو آواز خریدار بزن تار و بزن تار برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم برای من برای تو برای هرکی مثل ما داره میخونه غمگینم بزن تار همیشه با من و از من قدیمی تر واسه اون که تو کار...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1383 23:51
    این شعر رو با تمام وجودم تقدیم میکنم به مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد انگار که از یه شهر دور نه از همه دنیا میاد تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه هر چی که جاده ست رو زمین به سینه من میرسه...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1383 00:43
    الان که دارم یادداشت دیروزم رو میخونم با تعجب از خودم می پرسم آیا واقعا اون یادداشت رو من نوشتم؟! یکی نیست بگه آخه تو خیلی دلت خوشه تازه میخوای خاطره هم تعریف کنی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا ازت خواهش میکنم اینقدر منو آزارم نده به خودت قسم بسه...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1383 18:38
    دلم خیلی گرفته دلم خیـــــلی گرفته دیگه هیچ چیز نمی تونه منو بخندونه دیگه... اما چون این روزها در واقع آخرین روزهایی هست که این وبلاگ داره نفس میکشه حیف می بینم که این چند تا خاطره رو ننویسم. تو دانشگاه موقع ای که دلم می گرفت تنها دوستی که می تونستم باهاش درد و دل کنم همین وبلاگ بود...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 7 فروردین‌ماه سال 1383 02:06
    بذار همه بدونن خدا برای من مرد بذار همه بدونن دلش رو از دلم برد
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1383 21:01
    می دونم ایام ایام نوروزه آدم باید بگه بخنده ... اما ولی آیا برای کسی مثل من براش فرقی هم میکنه گاهی وقتا از خودم می پرسم پس کی این دوران محکومیت من تموم میشه.آخه من خودمو محکوم به زندگی کردن می بینم. من به کلماتی از قبیل ناامیدی می خندم.چون ناامید نیستم برام نفس کشیدن عذابه. من سالهاست دارم فکر میکنم باور کنید سالهاست...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1383 10:12
    در واپسین لحظات سال ۱۳۸۲ سال نو رو به همه شما دوستانم تبریک عرض میکنم انشاالله سالی سرشار از موفقیت و شادکامی در پیش رو داشته باشین هموطن هر روز تو نوروز باد ای وطن نوروز تو پیروز باد امیدوارم همیشه سبز باشین
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 15:06
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته بجاست خــــــرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 18:20
    بالاخره تموم شد. محمدرضا رفت وحید رفت ... نوروز در راه هست و ما هم باید یواش یواش چمدونمون رو سفت کنیم و بار سفر به بندیم. جدایی با اینکه تا حدی سخته ولی وقتی می بینی داری برمیگردی خونه هیچ چیز به اندازه اون احساس خوشحالت نمیکنه. الان که باید برم بلیط بگیرم اما باید تا شنبه صبر کنم چون شنبه میخوان ما رو ببرن یک سد رو...
  • 54
  • صفحه 1
  • 2