چشمای من میل به گریه داره می خواد بباره

 

دل نمیدونی که چه حالی داره چه حالی داره

 

غصه به جزگریه دوا نداره خدا نداره

 

هرچی تو دنیا غم مال من

 

روزی هزار بار دل من می شکنه

 

دل دیگه اون طاقت رو نداره خدا نداره

 

پشت سره هم داره بد میاره خدا میاره

 

از درودیوارواسه دل میباره خدا میباره

 

زندگی آی!زندگی خسته ام خسته ام

 

گوشه زندون غم دست و پا بسته ام

 

زندگی آی!زندگی خسته ام خسته ام

 

گوشه زندون غم دست و پا بسته ام

 

هرچی تو دنیا غم مال من

 

روزی هزار بار دل من می شکنه

 

دل دیگه اون طاقت رو نداره خدا نداره

 

پشت سره هم داره بد میاره خدا میاره

 

از درودیوارواسه دل میباره خدا میباره



راستش دیگه به نوشتن هفته ای یه بار دارم عادت می کنم اگرچه این وبلاگ هم داره آخرین روزهای حیاتش رو سپری میکنه.
راستش دیگه برام هیچ چیز مهم نیست حتی برام مهم نیست که نفسم میکشم یا نه.
به همین سرعت هفته دوم شروع کلاسها از راه رسید اما اگه یک کلمه از درسهای استاد ها رو
فهمیده باشم.
نمی دونم انگاری یه نفر ذهن منو طلسم کرده باشه هر چقدر تلاش میکنم که لااقل ۱ دقیقه گوش بدم که چی میگه اما نه...
بگذریم
حالا که به متن روز یکشنبه ۲۶/۱۱/  نگاه میکنم یه جورایی دلم واسه خودم میسوزه آخه
نمی دونستیم که چه روزهای تلخی در انتظار ماست. خب شاید سرنوشت واسه ما چیز 
دیگه ای می خواست.اگر چه من به دوستانم هم گفتم که مهم سعی و تلاش و پیگیری مون
بود و دیگه از این بابت عذابه وجدان نداریم که به راحتی اجازه دادیم که سرمون رو بیخ تا بیخ ببرن.چشمامون رو باز کردیم و رفتیم جلو .
با اینکه الان اصلا حوصله ندارم ولی باید اینو بگم که پس فردای اون روز( یکشنبه  ۲۶/۱۱)برای
ما یک جلسه گرفتن.چون در این دانشگاه رسم بر اینه که شوراهاشون روزهای ۳شنبه باشه.
این شورای ۱ ساعته اون روز نزدیک به ۲:۲۰ دقیقه طول کشید.با اینکه پشت درهای بسته بود
ولی صدای داد و فریاد هاشون تا اندازه ای قابل شنیدن بود اگرچه ۲تا از بچه ها استراق سمع میکردن.
 اگه اینا بفهمن که استراق سمعی صورت گرفته ما ها رو تحت پیگرد قرار میدن(به گفته یه آدم خیر خواه در همون روز کذایی) اما من براتون حاصل این شنیده ها رو می نویسم.

سکانس پایانی تراژدی:

دکتر ج:اصلا.به هیچ عنوان نمیشه
نماینده دانشکده ما:خب.این قانون بطور ناقص بوده و حداقل اجازه بدیم که برای ورودی های جدید توجیه بشه.
دکتر ف:نه خانم... . ما هم این قانون رو به صورتی که در آیین نامه بوده اجرا کردیم.
خانم ج:خیریت داره.بیایید و بهشون این واحد ها رو بدیم.
دکتر ج:اینا که مشکلی ندارن.تابستون که هست!!!
نماینده دانشکده ما:آخه اینا میخوان تابستون برای کارشناسی بخونن.
خانم ج:خانم دکتر... راست میگن.جانب آقای دکتر ص نظر شما چیه؟
دکتر ص رییس شورا بود.
دکتر ص:ببینید.این قانون طی چندین مرحله و به تدریج قرار شده پیاده بشه.
دکتر ج:ما از همین حالا باید جلوی اینا رو بگیریم وگرنه این دردسر ها ادامه پیدا میکنه!!
تا اینجا بقیه کسانی که در این جلسه شرکت داشتن در نقش مجسمه بودن.
خانم ج:اونایی که موافقن که این واحدها ارائه بشن دستاشون بالا.
خانم ج:مخالف ها
دکتر ج:۴ به ۳ پس...
خانم ج:آقای دکتر شما با کدووم طرفین؟هنوز آقای دکتر رای ندادن.
دکتر ص:منم با شما ها هستم(موافقین ما)
نماینده دانشکده ما:۴ به ۴ مساوی.
خانم ج:پس تصویب شد؟؟؟
دکتر ج:...
ب...له.این دکتر ج همون دکتری بود که قبلا براتون ازش گفته بودم.و همین آدم بی خاصیت
باعث شد که ما این ترم رو بسیار بد آغاز کنیم.در نظر اون همه چیز سهل و آسون بود اما
نمی دونست که ما... .
تنها خوبی ا جلسه این بود که خودشون فهمیدن که چه جوری داشتن سر دانشجو ها رو زیر آب میکردن و نصف داد و فریادهاشون هم سر این بود.به همین خاطر بعضی هاشون بسیار ناراحت بودن که چرا ماها پیگیری کردیم.در حالی که ما تنها از حق از دست رفتمون داشتیم دفاع میکردیم.
بی خیال
برای من فرقی نمیکنه.

  یه درمونده امروز واسش فرقی نداره                       که فردا سر راهش زمونه چی میذاره

برای اینکه من باز هم همون آدم سابق هستم.
آدمی که خسته ست از زندگی
خسته ست از نفس کشیدن
خسته ست از...

الان که به متن روز شنبه ۱۸ بهمن ماه نگاه میکنم واقعا احساس خوشحالی میکنم  چون
تونستم که سر حرفم بایستام. الان که دارم این متن رو آپدیت میکنم باور کنین که بعد از ساعتها سر و کله زدن  محکوم کردن و... تازه یه وقت آزادی گیر آوردم تا بگم که امروز به ما چی گذشت.
توی این یک هفته  من درگیر همون مسائلی که قبلا براتون مطرح کردم بودم و امروز هم به همراه دیگر دوستان سعی کردیم که از حق قانونی خودمون دفاع کنیم.
صبح امروز من و سه تن از دوستان که ۴ نماینده از ۴ رشته مختلف بودیم  برای صحبت با
رییس کل دانشگاه علوم پزشکی رهسپار سازمان شدیم.اونجا اتفاقات بسیار جالبی افتاد
و ما که تا ۳۰ دقیقه پیش هنوز دنبال کارمون بودیم تونستیم تا اندازه ای پرده از زیر پا گذاشتن قوانین از طرف مسئولین ذیربط  برداریم.الان که دارم این متن رو می نویسم بسیار احساس خستگی میکنم و فردا روز بسیار مهمی برای ما خواهد بود.چون همه چیز به فردا بستگی داره.
سر فرصت همه ماجراهای اتفاق افتاده رو براتون خواهم نوشت به همین خاطر از همه شما دوستان میخوام که برام دعا کنید چون واقعا همه چیز به فردا بستگی داره.